معنی نهانی ربودن

حل جدول

لغت نامه دهخدا

نهانی

نهانی. [ن ِ / ن َ] (ص نسبی، اِ) پوشیده. مخفی. نهفته. پنهان. (ناظم الاطباء). مکتوم:
بدان تا نهانی بود کارشان
نداند کسی راز و کردارشان.
فردوسی.
عقل چه آورد ز گردون پیام
خاصه سوی خاص نهانی ز عام.
ناصرخسرو.
چون گشت جهان را دگر احوال عیانیش
زیرا که بگسترد خزان راز نهانیش.
ناصرخسرو.
به دست آورده اسرار نهانی
کلید گنجهای آسمانی.
نظامی.
دهش کز نظرها نهانی بود
حصار بد آسمانی بود.
نظامی.
پیداست چو آفتاب کان دل
در سایه ٔ زلف تو نهانی است.
خاقانی.
چه حاجت است عیان را به استماع و بیان
که بی وفائی دور فلک نهانی نیست.
سعدی.
مردمان را عیب نهانی پیدا مکن. (گلستان). || معنی. حقیقت. مقابل صورت. (یادداشت مؤلف):
به چشم دلت دید باید جهان
که چشم سر تو نبیند نهان
بدین آشکارت ببین آشکار
نهانیت را بر نهانی گمار.
رودکی.
اگر در نهانی سخن دیگر است
پژوهنده را راز با مادر است.
فردوسی.
|| ضمیر. دل. باطن. درون. قلب:
پس آنگه گفت شاها تو ندانی
که من با تو دگر دارم نهانی.
فخرالدین اسعد.
|| درونی. نامشهود:
ذوقی چنان نداردبی دوست زندگانی
دودم به سر برآمد زین آتش نهانی.
سعدی.
|| راز. سرّ پنهانی. (ناظم الاطباء):
نهانی چه دارد بگوید به ما
همه چاره ٔ آن بجوید به ما.
فردوسی.
کی نامور دادشان زینهار
بدان تا نهانی کند آشکار.
فردوسی.
چو پیدا شد بر آن جاسوس اسرار
نهانی های این گردنده پرگار.
نظامی.
|| خزینه. اندوخته:
نهانیهای اسکندر به ایران آری از یونان
خزینه ٔ شاه زنگستان به غزنین آری از کله.
فرخی.
رخت و نهانیش فراخانه برد
بدره ٔ دینار به صوفی سپرد.
نظامی.
|| قبر. گور. مدفن:
نهانی مرا خاک توران بود
که گوید که خاکم به ایران بود.
فردوسی.
|| بیت الخلا. || اندام نهانی، آلت رجولیت. (ناظم الاطباء). || (ق) مخفیانه. در خفا. محرمانه. سراً:
فرنگیس را نیزکردند یار
نهانی بر آن بر نهادند کار.
فردوسی.
نهانی پسر زاد و با کس نگفت
همی داشت آن نیکویی در نهفت.
فردوسی.
چو رستم چنان دید نزدیک شاه
نهانی برافگند گردی به راه.
فردوسی.
نهانی به خواهندگان چیز ده
که خشنودی ایزد از چیز به.
نظامی.
طمعاز خلق ببر تا ایشان بخیلی از تو ببرند و نهانی میان خویش با خدای نیکو کن تا خدای آشکار ترا نیکو گرداند. (تذکرهالاولیاء).
مده ای رفیق پندم که نظر بر او فگندم
تو میان ما ندانی که چه میرود نهانی.
سعدی.
دل مرد میدان نهانی بجوی
که باشد که در پایت افتد چو گوی.
سعدی.
|| دزدانه:
از پس پرده نهانی سوی چاکر نگرید
گفتی از میغ همی تیغ زند گوشه ٔ ماه.
کسائی.
|| بی آنکه ابراز کنند:
چو شیروی رخسار شیرین بدید
روانش نهانی ز تن برپرید.
فردوسی.
نهانی ز سودابه ٔ چاره گر
همی بود پیچان و خسته جگر.
فردوسی.
سپه را درم داد و اسب و رهی
نهانی همی جست جای مهی.
فردوسی.
|| در نهان. در دل: با او نهانی عداوتی داشت. (گلستان).
- در نهانی، مخفیانه. در خفا:
ز بازرگان عمان در نهانی
به ده من زر خریده زر کانی.
نظامی.
- || در دل. قلباً:
مرا در نهانی یکی دشمن است
که بر بخردان این سخن روشن است.
فردوسی.
- نهانی داشتن، مخفی داشتن:
چو پیدا نیاری بدش کینه جوی
نهانی بدار و بپرهیز از اوی.
اسدی.


ربودن

ربودن. [رُ دَ] (مص) به تردستی و چابکی و حیله از کسی چیزی را گرفتن. (ناظم الاطباء). به زور و سرعت چیزی را از شخصی بردن. (آنندراج) (کشف اللغات) (سروری). بزور چیزی رااز شخصی بردن. (غیاث اللغات) (کشف اللغات) (فرهنگ سروری). ابزاز. (دهار). اختطاف. (منتهی الارب). اختلاس. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). اختیاب. (تاج المصادر بیهقی). استلاب. اقتلاع. التماع. (منتهی الارب). الماع. (تاج المصادر بیهقی). امتداش. امتراش. امتراط. امتشاع. امتشاق. امتشان. امتعاد. امتلاد. امتلاع. املاد. (منتهی الارب). بَزّ. (تاج المصادر بیهقی).تخطف. (دهار) (منتهی الارب) (مصادراللغه زوزنی). تخلس. تخوّت. جلف. خطف. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). خلس. (دهار) (تاج المصادر بیهقی).خوت. (منتهی الارب). رند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). سلب. (دهار) (منتهی الارب). طر. مَشَع. (منتهی الارب). ندل. (تاج المصادر بیهقی):
توشه ٔ خویش زود ازو بربای
پیش کآیدْت مرگ پای آکیش.
رودکی.
رباید همی این از آن آن ازین
ز نفرین ندانند باز آفرین.
فردوسی.
همی شاه مازندران را ز گاه
بباید ربودن فکندن بچاه.
فردوسی.
چو دزدان مر او را بخواهی ربود
چنین زور مردی بخواهد نمود.
فردوسی.
به قارن چنین گفت بدخواه بخت
ربود از شما گنج و دیهیم و تخت.
فردوسی.
تهمتن فروبرد چنگ دراز
ربود از سرش تاج آن سرفراز.
فردوسی.
غلیواج از چه مَیشوم است از آنکه گوشت برْباید
همای ایرا مبارک شد که قوتش استخوان باشد.
عنصری.
درآمد یکی خاد چنگال تیز
ربود از کفَش گوشت و برد و گریز.
خجسته (از فرس اسدی).
یکی پیر کپی بیامد چو دود
ز شیران و دیوان کالا ربود.
؟ (از لغت نامه ٔ اسدی).
آنجا که رفته بود هم اندرزمان نبود
تب لرزه های جرم کواکب ربوده بود.
خاقانی.
دست بر سر زآنم از دست اجل
تا کلاه عمر نَرْباید ز من.
خاقانی.
تا که دست قدر از دست تو برْبود کمر
کاغذین پیرهن از دست قدر باد پدر.
خاقانی.
و مشایخ گفته اند مشاهده الابرار بین التجلی و الاستتار می نمایند و می ربایند. (گلستان).
در چشم من آمد آن سهی سرو بلند
بربود دلم ز دست و در پای افکند.
(گلستان).
درآید جلوه ٔ حسن از در گوش
ز جان آرام برْباید ز دل هوش.
جامی.
اجتحاف، ربودن چیزی را. (منتهی الارب). اجتذاف، کشیدن چیزی را و ربودن. اجتراش، ربودن چیزی را. اجتلاط؛ ربودن چیزی را. اختباس، ربودن مال کسی. اختداف، ربودن چیزی را. اختلاس، ربودن مال یا پول کسی را. اختناء؛ ربودن چیزی را. اخلال، بردن چیزی را و ربودن. افتراع، دوشیزگی ربودن. الاحه؛ ربودن حق کسی را. التماط؛ ربودن حق کسی را. الماع (المع بالشی ٔ)، ربودن چیزی را. امحاق، ربودن ِ خدای ْبرکت ِ چیزی را. تبل، ربودن عقل کسی را. تجاحف، ربودن گوی را به چوگان. تخالس، از یکدیگر ربودن. تدلیه، ربودن ِ عشق ْ؛ دل ِ کسی را. تلمع؛ ربودن چیزی را. جحف،ربودن گوی را. حرب، ربودن مال. خطف، ربودن چیزی را.خلب، ربودن عقل کسی را. خلس، ربودن چیزی را. خَلّیسی ̍؛ ربودن چیزی را. خَوایه؛ ربودن چیزی را. خَوی ̍؛ ربودن چیزی را. دغره؛ ربوده گرفتن چیزی را. شرح، ربودن دوشیزگی بکر را. غَوْل، بناگاه ربودن. شجره سلیب، درخت که شاخ و برگ آن ربوده باشد. قفطله؛ ربودن از پیش کسی چیزی. قفلطه؛ ربودن از دست کسی چیز را. لمع (لمع بالشی ٔ)، ربودن چیزی را. متع؛ ربودن چیزی را. متعه؛ ربودن چیزی را. (منتهی الارب). مخالسه؛ چیزی را از کسی ربودن. (مصادراللغه زوزنی). مصح، معد، (منتهی الارب). معل، ربودن چیزی را. (منتهی الارب). ربودن و زود رفتن. (دهار). ندل، بسرعت ربودن. (منتهی الارب). || بلند کردن. برداشتن. || بزور برداشتن. بزور بلند کردن. گرفتن. (ناظم الاطباء). برگرفتن. تاراج کردن:
تکین بدید بکوی اوفتاده مسواکش
ربود تا بردش باز جای و بازکند.
عماره ٔ مروزی.
تهمتن کمرگاه کهرم گرفت
ربودش ز روی زمین ای شگفت.
فردوسی.
یکایک ربودی سواران ز زین
به سرپنجه و برزدی بر زمین.
فردوسی.
همی شهریاری ربایی ز گاه
که نفرین کند بر تو خورشید و ماه.
فردوسی.
که ازپشت زین ْشان به خَم ّ کمند
ربودم سراپای کردم ببند.
فردوسی.
چو شادان نشیند کسی با کلاه
به خَم ّ کمندش رباید ز گاه.
فردوسی.
معشوقگانْت را گل و گلنار و یاسمن
از دست یاره بربود از گوش گوشوار.
منوچهری.
چو ماه از ربودن چو خور از شنودن
بگاه ربودن چو شاهین و بازی.
؟ (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384).
ز گُردان به خَم ّ کمند گزین
بهر حمله دودو ربودی ز زین.
اسدی.
ربودی ازین و بدادی مر آن را
چو باز شکاری و آن را شکاری.
ناصرخسرو.
برْبود شب و روز رنگ و بویم
برکند مه و سال پرّو بالم.
ناصرخسرو.
وز باب و ز مام خویش نَرْبودش
یا زو نربود باب و مامش را.
ناصرخسرو.
این ظلم بدستوری ازبهر چه باید
چون مال ز یکدیگر بس خود بربایید.
ناصرخسرو.
مرا با جان روشن در دل صافی یکی شد دین
چو جان یا دین یکی شد کس مر او را نیز نَرْباید.
ناصرخسرو.
عمر ترا همی ز تو برْباید
گر همرهی کنی تو نه هشیاری.
ناصرخسرو.
- درربودن، برداشتن بسرعت. برگرفتن بشتاب. برگرفتن بچابکی وتندی:
ز جا درربود و به هومان سپرد
جهان پهلوانان ِ با دستبرد.
فردوسی.
ز زین درربود و همی تاختش
به پیش پدر برد و انداختش.
فردوسی.
سیل کاروان و استران را درربود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262).
جان ودلم ز شوخی هر دو چو درربودی
خاقانی از خجالت با تو نکرد دعوی.
خاقانی.
استاد او را از زمین درربود و بالای سر برد. (گلستان).
- || گرفتن. بسر رساندن:
قضا روزگاری ز من درربود
که هر روزاز وی شب قدر بود.
(بوستان).
- || دزدیدن:
چو گربه درنربایم ز دست مردم چیز.
سعدی.
- دل ربودن، ربودن دل. بردن دل:
به دل ربودن جلدی و شاطری ای مه
ببوسه دادن جان پدر بس اَژْکَهَنی.
شاکر بخاری.
و رجوع به ترکیب ربودن دل شود.
- دل درربودن، بردن دل:
دیدی که دل چگونه ز من درربوده ای
پنداشتی که بر سر گنج اوفتاده ای.
خاقانی.
و رجوع به ترکیب ربودن دل شود.
- ربودن دل، دل را مفتون خود کردن. (از یادداشت مرحوم دهخدا). دل بردن. بتاراج بردن دل. شیفته و خواهان کردن دل بر خود:
کس نیست به گیتی که براو شیفته نَبْوَد
دلها به خوی نیک ربوده ست نه زِاستم.
فرخی.
ترسی که کسی نیز دل من برباید
کس دل نرباید به ستم چون تو ربایی.
منوچهری.
نشود رسته هر آن کس که ربوده ست دلش
زلف چون نون و قد چون الف و جعد چو میم.
ناصرخسرو.
وین کهن گشته گنده پیر گران
دل مابین چگونه برْباید.
ناصرخسرو.
مال من دزد ببرد و دل من عشق ربود
وقت را زین دو یکی ماحضرم بایستی.
خاقانی.
گر این بت زنده بودی فتنه بودی
وگر جان داشتی بس دل ربودی.
نظامی.
دلی که حور بهشتی ربودو یغما کرد
کی التفات کند بر بتان یغمایی.
(گلستان).
به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل
لطیفه های عجب زیر دام و دانه ٔ تست.
حافظ.
دیوانه شد دلم که ربودش به غمزه یار
عقلی چنان بجای نباشد ربوده را.
کاتبی.
اِفتان، ربودن ِ زن ْ دل را. فُتون. ربودن ِ زن ْ دل ِ کسی را. (منتهی الارب).
|| دزدیدن. (ناظم الاطباء). به حیله بردن. بزور و نیرنگ بردن:
ای بچه ٔ حمدونه غلیواژ غلیواژ
ترسم بربایدْت بجای اندر یک روز.
لبیبی (از اسدی).
همچو گرگان ربودنت پیشه ست
نسبتی داری از کلاب و ذئاب.
ناصرخسرو.
چون حریص خوردنی، زن خواه زود
ورنه گربه آمد و دنبه ربود.
مولوی.
اغلب تهیدستان دامن عصمت به معصیت آلایند و گرسنگان نان ربایند. (گلستان).
|| حمل کردن. بردن. (ناظم الاطباء). بسرعت بردن. بشتاب دور کردن:
گلیمی که خواهد ربودنْش باد
ز گردن بشخشد هم از بامداد.
ابوشکور بلخی.
بچوگان خود چنان چالاک بودند
که گوی از چنبر گردون ربودند.
نظامی.
|| دور کردن. جدا کردن بزور:
به گفت ِ دروغ آزمودن همی
بخواهی سر از من ربودن همی.
فردوسی.
کسی چون ستاند ز یاقوت قوّت
چگونه رباید کسی بوی عنبر.
ناصرخسرو.
آن زمان کو جان همی داد ار من آنجا بودمی
جانستانش را بصور آه جان برْبودمی.
خاقانی.
دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران
دو خواب آلوده برْبودند عقل از دست بیداران.
سعدی.
- ربودن خواب، درگرفتن خواب. غلبه کردن خواب بر کسی:
چه گمان کرده ای که وقت شراب
غافلانه مرا رباید خواب.
نظامی.
- ربودن خواب از چشم، دور کردن خواب. جدا کردن خواب:
من خواب ز دیده به می ناب ربایم
آری عدوی خواب جوانان می نابست.
منوچهری.
|| از بین بردن. محو کردن. نابود کردن:
به چابکی برباید کجا نیازارد
ز روی مرد مبارز بنوک پیکان خال.
منجیک.
بس بی وفا و مهری کز دوستان یکدل
نور و جمال و رونق خوش خوش همی ربایی.
ناصرخسرو.
و اگر خردمندی به قلعه ای پناه گیرد... و یا به کوهی که از گردانیدن آب و ربودن باد در آن ایمن تواند زیست البته به عیبی منسوب نگردد. (کلیله و دمنه).
|| گول زدن. فریفتن. فریب دادن:
شه طنجه را طَمْع برْبود و گفت
که این آگهی با دلم نیست جفت.
اسدی.
ربود خواهد این پیرهن ترا اکنون
همان که تازگی و رنگ پیرهنْت ربود.
ناصرخسرو.
|| رهانیدن:
چاره ندانم ترا جز آنکه به طاعت
خویشتن از مرگ ویشک او بربایی.
ناصرخسرو.
|| مجذوب کردن. گرفتار کردن:
از آن کردار کو مردم رباید
عقاب تیز نَرْباید خشین سار.
دقیقی.

فرهنگ فارسی هوشیار

نهانی

‎ (صفت) منسوب به نهان: پنهانی سری: ((قسمی نهانیها ء عقلی و قسمی نهانیها ء شریعی. )) یا زندگی نهانی (زندگی)، در نهان پنهانی: ((سید. . . با سه پسر براهی مجهول بیک هفته باصفهان آمد نهانی. . . ))


ربودن

به تردستی و چابکی و حیله از کسی چیزی را گرفتن، به زور و سرعت چیزی را از شخصی بردن

مترادف و متضاد زبان فارسی

نهانی

پنهانی، خفی، درخفا، زیرجلکی، محرمانه، مخفیانه،
(متضاد) آشکارا


ربودن

دزدیدن، ربایش، سرقت، قاپیدن

فارسی به عربی

نهانی

آخر مره، غامض، مخفی

فرهنگ معین

نهانی

(نِ) (ص نسب.) پنهانی، سری.

فرهنگ عمید

نهانی

مخفی،
(قید) مخفیانه،
(اسم) [قدیمی، مجاز] خزینه، اندوخته، گنج،
(اسم) [قدیمی، مجاز] حقیقت، معنی،
(اسم) [قدیمی] راز، سِر،
(اسم) [قدیمی، مجاز] ضمیر، دل، باطن،
(اسم) [قدیمی، مجاز] قبر، گور، مدفن،
(صفت) [قدیمی] درونی، نامشهود،
(قید) [قدیمی، مجاز] در نهان، در دل،
(قید) [قدیمی] دزدانه،


ربودن

چیزی را با تردستی و چابکی از جایی برداشتن و بردن، در بردن،
دزدیدن،
جذب کردن،

فارسی به آلمانی

نهانی

Anhalten, Dauern, Leisten, Letzte (m) (f), Okkult [adjective], Die [noun], Nebentreppen

معادل ابجد

نهانی ربودن

378

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری